سریع‌ترین، کاملترین و شفاف‌ترین سایت خبری کارتون ایران و جهان

قسمت سوم/علفی که درک نشده بود/سفرنامه

رحیم بقال اصغری

پائلو کوئیلو میگوید : انسان در زندگی فرصت دارد فقط با چند روح بزرگ آشنا شود و من چقدر خوشبخت بودم در این مسافرت با روحی هم نام خودم "عبد الرحیم هایت" آشنا شوم

راستیتش از وقتی کتاب گاندی را خواندم و فهمیدم  چون اجداد گاندی مثل خودمان بقال و خوار و بار فروش بودند و از این رو لقب گاندی هم مثل من بقال بوده و بعد اینکه گاندی در  زبان هندی یعنی" بقال "یه ذره اعتماد به نفسم اصلاح شده و بعد عبدالرحیم را هم که شناختم اعتماد به نفسم بیشتر شد و بعد برای اینکه یهویی سر ریز نشود یاد حرف آن دوست پدرم افتادم که در بچگی با لبخند موزیانه ای اسمم را پرسیده بود و خاطر نشان کرده بود همه رحیم ها آدمها ناوفقی بوده اند و بعد من باور کرده بود....باور کرده بودم... کاش دروغی بهتر برای کودکانمان بگوییم...

لابد تا این اواخر هم باور کرده بودم تا خیلی اسم رحیم یافتم که آدمهای موفق محسوب می شدند و بعد آنها را ردیف کردم  و ویرانه های عزت نفسم را دوباره بنا کردم.

این آقای عبدالرحیم که بود؟

در ماشین اکرم بورازان بودیم و نم نم باران می بارید مسعود از دانشجویان هم بود که برای کمک به من حاضر بود. من دیروز خیلی روز شلوغی داشتم  و سعی میکردم بدون صحبت با اکرم بورازان به قطرات سمج آویخته بر شیشه ماشین خیره شوم... گوشم شروع کرد به شنیدن موسیقی شگرفی که تا حال نشنیده بود:

ددیم چوخداندی میسین

او ددی یوخ یوخ

دیدیم اسمین نه دور

ددی آرخان دور

ددیم قاشوندکی؟

 ددی هجران دی

ددیم حیران میسین

او ددی یوخ یوخ

...

و سریع پرسیدم اکرم هوجا(هوجا یعنی استاد.مثل همین استادی که مثل نقل و نبات توی فیس بین دوستان پخش میکنیم. )

این کیه؟

گفت این عبد الرحیم است.

پرسیدم :-قرقیزه؟

گفت: نه ،از قسمت ترک نشینهای چین هست. اویغوره

و بعد کنجکاو تر گوش سپردم به صدایی که مرا به کهکشان هفتم می کشید...

دلم هری ریخت.

من یکی از مرادهایم را یافته بود. چقدر برای یک موسیقی جاندار این ماهها کاویده بودم. چیزی نبود که حالم را سبز کند حتی آن  دی وی دی هایی که 35 هزار داده بودم و آن همه موغام...

اکرم توضیح داد که فقط یک قسمت از موسیقی اش در یوتیوب دیده بود و هیچ نبود .به ناچار برای یافتنش به چین رفته  و او را یافته و ازش فیلم تهیه کرده.

اکرم سی سال قبل دانشگاه فیلم و سینما را تمام کرده و تازه  به اسکی شهر آمده. قبلا استامبول بود.

و بعد من گلویم پیش عبدالرحیم گیر کرد...

ترکی اش را متوجه نمی شدند و چون به ترکی ما نزدیک تر بود ترجمه میکردم.. و الان هم دارم همین موسیقی را گوش میکنم. همه اش سوز و خواهش بود.سرشارتر از انار و نزدیک تر از دریا... سوزی در فریاد و لحنش دلسوخته اش بود که تصور کردم اگر دقایقی دیگر گوش کنم قلبم خواهد ایستاد...بنابراین برای اینکه مریض نشوم علیرغم هر وسوسه ای گوش نکردم چون ضبط داشتم امروز.

امروز عصر در کلوپ کارتون برای دانشجویان حرف زدم . از عبدالرحیم گفتم و  علفهای سبز این خاطرات...چقدر خوب درک میکردند.

دیروز هم برنامه ضبط شد. چهار قسمت

تفاوتی که هست اینکه بدون اطلاع قبلی در حالی که شما دارید اسم دانشجویان را ازبر میکنید  و معنی برخی اسامی را جستجو میکنید یا پشت کاغذ دستمالی مینویسید ، یکهو اعلام میشود استودیو حاضر...یک دو سه

و بعد دستی که کنار یک دوربین پایین میرود و این یعنی اینکه شما باید شروع کنید یک ضرب بیست دقیقه را بدون تپق جلو بروید

سلام بییندگان عزیز به برنامه درس کارتون خیلی خوش آمدید ما این دوره یک موضوع انتخاب کردیم ...ماهی ...

و بعد توی یکی از قسمتها از  دانشجویانی که اغلب از دانشجویان انیمیشن و به ندرت از هنرهای زیبا هستند خواستم یک ماهی بکشند

بعد گفتم برش داده و در بیاورند.

بعد همین کار را کردند.

بعد روی یک مقوای دیگر چسباندم.

اما زیر چشمی متوجه شدم آنها فقط یک مقوا دارند. تصور کردم الان برای اولین بارباید برنامه را متوقف کنم تا مقوا بدهند اما اگر این کار را میکردم بد عادت می شدم. بنابراین خواستم یک ماهی کوچکتر از گوشه مقوا در بیاورند و بهانه اوردم که بزرگ شده و بعد قسمت سالم را هم درست برش بدهند و روی آن بچسبانند.

اما مساله تمام نمی شد یکهو دیدم گروه دانشجویان که عوض شده این گروه نه رنگ آورده و نه قلم مو و ابزار کار

باز از رو نرفتم. به هر حال حواس کسی نبوده و من متهم اصلی .

خوشبختی اینجا بود که حبه های رنگ از آبرنگ جدا میشدند و من چند شماره مختلف قلم مو داشتم بدون اینکه از تب و تاب بیافتم در حین حرف زدنهای توقف ناپذیرم آنها را دادم و به هر جان کندنی بود برنامه تمام شد.

بعد که کارگردان و عوامل وارد استودیو شدند جریان را با اوقات تلخی و کمی عصبانیت توضیح دادم. اما عجیب اینکه هیچ کس متوجه نشده بود.

بعد از چهار قسمت پشت سر هم سریع به سالن سخنرانی رفتیم بعداز موسیقی زنده در سالن و پانتومیم در مورد حرکتهای داوطلبانه وارد سالن سخنرانی شدیم. اولین سخنران روزانتال بود که سمت راستم نشسته بود. سالن مملو از جمعیت بود. این اولین بار بود که در کشور خارجی این همه جمعیت برای برنامه کارتون آمده بود. آن پشت ها همه سر پا بودند.

روزانتال به لحنی که همه مدام قهقهه می زدند در مورد حرکتهای داوطلبانه سخنرانی کرد.

کاش من نوبت بعدی نبودم چون بعد این نوع انسانها شما باید خیلی زبردست باشید که دل  جمعیت را به دست بیاورید

شروع کردم:

سلام. من تمام متنی را که نوشته بودم توی جیبم میگذارم و با دیدن این همه جمعیت نظرم را عوض میکنم.

سخنرانی من حاوی مطالب ساده انگارانه ای بود که چقدر حرکتهای داوطلبانه  مثل مسواک شب مفید هستند و این ناشی از این بود که من کنفرانس را دست کم گرفته بودم

بعد شروع کردم به گفتن داستان. داستان کوتاه اول را که گفتم با دیدن چهره ها جرات پیدا کردم و سه داستان دیگر گفتم و تمام...

در مقابل سخنرانی خوب روزنتال حربه ام خندان نبود بلکه ایجاد تفکر بود و این کار را درست کرد.

نفر بعدی من در آمد که با وجود این دو سخنرانی من هر چه بگویم چون استاد فلسفه ام خسته کننده خواهد بود و..

و بعد تان اورال محجوب و متواضع که در میگفت در ایران دوستان زیادی دارد و بعد کارتونیست اسپانیایی و ...هر سخنران به نوعی موفق بود و جمعیت سخنرانی های کوتاه و شاداب و حرفهای متفاوت شنید و راضی بود.

امید دینچای عکسی را نشان داد که بعد از یک زلزله پیرمردی توی خیابان پارچه دست نوشته ای نصب کرده بود که کفشهای زلزله زدگان را مجانی تعمیر میکنم.

فلاکت از سر و روی پیرمرد می بارید و چقدر این پیرمرد در نظرم صاحب شوکت و ثروت جلوه کرد...

شام در رستوران سنگی با همه میهمانان صرف شد و من یاد بویانا افتادم با رز که زمان مرحوم پرفسور اوزر اینجا بازی کردند و دلم کمی گرفت.

امروز صبح اما اول به مصاحبه زنده رادیویی رفتیم .یک ساعت طول برنامه بود و در قسمتی خانم مجری پرسید اعتراف کنید... و من اعتراف طولانی صادقانه ای کردم که چقدر مادرم را دوست دارم و مجری چشمانش پرشد...اسم مادرم را پرسید و بعد توی میکروفون اسم مادرم را داد زد که ما هم دوستت داریم و گفت که این را همه دنیا شنیدند...

بعد پرسید شادی؟ گفتم الان که به گذشته نگاه میکنم بازی با دخترم رز شادترین لحظات زندگیم را تشکیل داده است.

واقعا هم برخی ازبزرگترها با سیاهی درونشان دلم را به درد می آورند ....

و سوالاتی متفاوت که حین خروج از استودیو روی یک سی  دی  همان مصاحبه را تحویلم دادند.

توی برنامه تلویزیونی امروز دو دانشجوی ارشد تبریزی هم بودند و جالب اینکه اسم یکی آمنه ولی دیگری خرم بود و حدس زدم چقدر به طنز اسمش را "خرم سلطان" صدا زده اند

سعادتین این انسان نازنین که به همه رویدادها با دیده مثبت نگاه میکند و سر هر جمله" نه خوش" یعنی "چه خوب "میگوید قهرمان پنهانی این همه برنامه خوب هست.و من همیشه وقتی سوار ماشینش شدم کمربند یادم رفت ببندم و او با حجب بعد از سوتهای مکرر هشدار ماشین پیشنهاد کرد کمر را ببندم و هر بار از خجالت آب شد.

امروز هر ده برنامه را تمام کردیم. دیروز در مراسم افتتاحیه نمایشگاه یک لوح دادند و تندیس و دیروز در کنفرانس یک لوح و کلی هدیه از کتابهای بورسا تا شکلات دست ساز و نانهای خانگی و محبت و دوستی  و رفتارهای احترام آمیز ...

ولی عبدالرحیم آیا فهمید این گوشه دنیا یکی نگران علفهای سبز شهرش بود؟ علفی که زیباییش درک نشده بود و چقدر علفهایی که بی آنکه زیباییشان درک شود نیست شدند و نابود...

و علفهای چین آیا سبزتر بودند؟ سگهایشان آرام داشتند؟ اشکهایشان با سماجت آویخته بر شیشه اتومبیلهایشان بود؟...

 

با عوامل برنامه

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

آخرین عناوین

فراخوان 56مین گالری کارتون های جهان /اسکوپیه/مقدونیه 1403

16:32.....1403/01/09 فراخوان-56مین-گالری-کارتون-های-جهان-اسکوپیه-مقدونیه-1403

کاتالوگ 7مین دوسالانه بین المللی کارتون"Hilden" منتشر شد/آلمان 1403

19:20.....1403/01/08 کاتالوگ-7مین-دوسالانه-بین-المللی-کارتون-hilden-منتشر-شد-آلمان-1403

فراخوان 21مین جشنواره بین المللی کمیک/صربستان 1403

13:33.....1403/01/07 فراخوان-21مین-جشنواره-بین-المللی-کمیک-صربستان-1403

فراخوان مسابقه بین المللی کارتون باشگاه ورزشی"BOYABAT ACADEMY"/ترکیه 1403/بخش بزرگسال

23:22.....1403/01/05 فراخوان-مسابقه-بین-المللی-کارتون-باشگاه-ورزشی-boyabat-academy-ترکیه-1403-بخش-بزرگسال

فراخوان 16مین نمایشگاه بین المللی کارتون"OSCARfest"/کرواسی 1403 

09:48.....1403/01/05 فراخوان-16مین-نمایشگاه-بین-المللی-کارتون-oscarfest-کرواسی-1403 

لیست آخرین عناوین

آمار

Website Rank